يك روز كاري در اداره مامان
دختر گلم پرنيا امروز با من آومدي اداره آخه ديشب وقتي مي خواستي بخوابي به من گفتي مامان ميشه منو فردا با خودت ببري اداره منم صبح كه از خواب پاشدم ديدم خيلي قشنگ خوابيدي اول دلم نيومد تو رو از خواب بيدار كنم و ببرم اما يادم افتاد كه تو خيلي به قول دادن اهميت مي دي بنابراين تصميم گرفتم تا ساك لباسات و وسايلت رو جمع كنم بعد تو رو آروم بغل كنم و ببريم تو ماشين بابائي اما بمحض اينكه تو رو بغل كردم بيدار شدي و با چشماي قشنگت به من نگاه كردي و گفتي ماماني آفرين كه مي خواي منو ببري اداره تو چقدر مهربوني منم خوشحال شدم و تو رو بغل كردم و آوردم اداره . تو راه اداره به من گفتي مامان من گرسنه هستم و صبحانه مي خوام منم نزديك اداره كه يك نانوايي بود پياد...
نویسنده :
الهام
0:10